جدول جو
جدول جو

معنی زاد مرد - جستجوی لغت در جدول جو

زاد مرد
(مَ)
مخفف آزاد مرد است که جوانمرد و کریم وصاحب همت باشد. (برهان قاطع). و رجوع به آنندراج و فرهنگ شعوری و زاد در همین لغت نامه شود:
زاد مردی چاشتگاهی دررسید.
مولوی
لغت نامه دهخدا
زاد مرد
آزاد مرد جوانمرد حر صاحب همت
تصویری از زاد مرد
تصویر زاد مرد
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رادمرد
تصویر رادمرد
جوانمرد، برای مثال ولیکن رادمردان جهان دار / چو گل باشند کوته زندگانی (دقیقی - ۱۰۶)، ز بهر درم تا نباشی به درد / بیآزار بهتر دل رادمرد (فردوسی - ۳/۳۹۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آزادمرد
تصویر آزادمرد
آزاده، جوانمرد، برای مثال بمرد از تهیدستی آزادمرد / ز پهلوی مسکین شکم پر نکرد (سعدی۱ - ۵۱)اصیل، نجیب، ایرانی، برای مثال به گیتی مرا نیست کس هم نبرد / ز رومی و توری و آزادمرد (فردوسی - ۵/۳۰۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باد سرد
تصویر باد سرد
باد خنک، باد که با سرما همراه باشد، نفسی که از روی حسرت و ناامیدی از سینه برآورند، آه سرد، برای مثال مر آن درد را راه چاره ندید / بسی باد سرد از جگر بر کشید (فردوسی - ۷/۴۷۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باد مراد
تصویر باد مراد
باد موافق که کشتی را به سوی مقصد ببرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زادمرد
تصویر زادمرد
جوانمرد، کریم، برای مثال زادمردی چاشتگاهی دررسید / در سرا عدل سلیمان دردوید (مولوی - مجمع الفرس - زادمرد)
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
دهی است از دهستان قره طقان بخش بهشهر از شهرستان ساری واقع در 2000گزی شمال باختری بهشهر و 16000گزی شمال نکا. منطقۀ آن دشت، معتدل، مرطوب و مالاریائی و زبان اهالی کردی، فارسی و مازندرانی است. سکنه آن 950 تن و از طائفۀ عبدالملکی (کرد شیرازی) اند و دارای آب ازرود خانه نکا و محصول آن برنج و غلات و پنبه و صیفی میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3). زاغمرز از مراکز مهم پنبه کاری ایران است و ایل عبدالملکی که ازمهمترین عشایر مازندران است و در اصل قشقائی بوده از آغاز دورۀ قاجاریه در این ده سکناگزیده اند. رجوع به جغرافیای کیهان ج 2 ص 284، جغرافیای مازندران ص 50 و 60 و سفرنامه مازندران و استراباد رابینو شود
لغت نامه دهخدا
(جِ زَ)
زاج اصفر. قلقطار. رجوع به مفردات ابن بیطار و زاج اصفر در لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(گِ زَ)
آن را برومی قلقطار نامند و بفارسی زاگ شتردندان گویند. (برهان قاطع). و رجوع به زاج و زاج اصفر و زاج شتردندان شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ مَ)
ساده لوح. کنایه از مرد خفیف عقل. (بهار عجم) (آنندراج). نادان. (شرفنامۀ منیری). ابله. (ملخص اللغات حسن خطیب). سلیم دل. ساده دل:
چون که رسد بر سرت آن ساده مرد
گو، ز قدمگاه نخستین بگرد.
نظامی (مخزن الاسرار).
در پدر خود نگر ای ساده مرد
صنعت او گیر و نگر تا چه کرد.
نظامی (مخزن الاسرار).
ز غیبت چه میخواهد آن ساده مرد
که دیوان سیه کرد و چیزی نخورد.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
صالح. مقابل ناپاکمرد:
تو تا برنشستی بزین نبرد
نبودی مگر یکدل وپاک مرد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نام عامل حجاج بن یوسف ثقفی که شهر فسا را در فارس تجدید عمارت کرد و شکل آن را که مثلث بود بگردانید. (از نزهه القلوب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آزاده. حرّ. (دهار). جوانمرد. اصیل. نجیب. صاحب نسب بلند. شریف. کریم. نبیل:
همه پهلوانان آزادمرد
بر او خواندند آفرینها بدرد.
فردوسی.
بیامد سبک مرد افسون پژوه...
بنزد سه دانا و آزادمرد.
فردوسی.
پدرت آن جهاندار آزادمرد
شنیدی که با روم و قیصر چه کرد.
فردوسی.
خروشی برآمد ز ایران بدرد
از آن شهریاران آزادمرد.
فردوسی.
یکی دشت با دیدگان پر ز خون
که تا او [سیاوش] کی آید ز آتش برون
ز آتش برون آمد آزادمرد
لبان پر ز خنده برخ همچو ورد.
فردوسی.
بهر نیک و بد شاه آزادمرد
بفرزند بر، نازده باد سرد
همی پروریدش بناز و برنج...
فردوسی.
بگفتند کای شاه آزادمرد
بگرد بلا تا توانی مگرد.
فردوسی.
سوم منزل آن شاه آزادمرد [فریدون]
لب دجله و شهر بغداد کرد.
فردوسی.
وز آن پس بشد روشنک پر ز درد
چنین گفت کای شاه آزادمرد...
فردوسی.
چنین گفت کای شاه آزادمرد
نگه کن که فرزند با من چه کرد.
فردوسی.
بشد موبد و برگرفتش ز گرد
ببردش بر شاه آزادمرد.
فردوسی.
میازار کس را که آزادمرد
سر اندرنیارد به آزار مرد.
فردوسی.
ندیده ست کس ترک آزادمرد
چه گویم کنون روز ننگ و نبرد؟
فردوسی.
چنین گفت کای شاه آزاد مرد
چگونه ست کارت بدشت نبرد؟
فردوسی.
و محمد بن هرمز... اندر مظالم شدو گفت بسیستان رسم نیست که مال زیادت خواهند و لشکری بلشکرجای باشد که مردمان را زنان و دختران باشد. مردم بیگانه بمنزل و سرای آزادمردان واجب نکند. (تاریخ سیستان). جدّان من همه جهان بگرفتند هرجا که بسرای آزادمردان رسیدند همان کردند. (تاریخ سیستان). گفت ای آزادمردان چون روز شود خصمی سخت شوخ و گربز پیش خواهد آمد. (تاریخ بیهقی). پس گفت [عبداﷲ زبیر] هان ای آزادمردان حمله برید. (تاریخ بیهقی). و من [عبدالرحمن] و این آزادمرد با ایشان میرفتیم تا پای قلعت، قلعه ای دیدم سخت بلند. (تاریخ بیهقی). فضل [برمکی] املاء همی کرد و سخن نرم همی گفت، یکی سخن بگفت دبیر نشنید... از وی بازخواست... دیگربار گفت دبیر هم نشنید آن سخن دیگربار خواست فضل... گفت چند بار پرسی ای نبطی ؟ گفت آزادمردان چنین گویند! و این داشتم بتو که این شنوم ! (تاریخ برامکه).
بوالفرج ای خواجۀ آزادمرد
هجر وصال تو مرا خیره کرد.
مسعودسعد.
هیچ دانی از چه باشد قیمت آزادمرد
بر سر خوان لئیمان دست کوته کردن است.
سنائی.
بخندید صراف آزادمرد
وز آمیزش زر بدو قصه کرد.
نظامی.
بمرد از تهیدستی آزادمرد
ز پهلوی مسکین شکم پر نکرد.
سعدی.
بخصمان بندی فرستاد مرد
که ای نیکمردان آزادمرد.
سعدی.
، ایرانی:
بگیتی نداند کسی هم نبرد
ز رومی ّ و توری ّ و آزادمرد.
فردوسی.
و رجوع به آزاده و آزاده مردشود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ مَ)
آزادمرد. آزاده. جوان مرد. فتی ̍:
چه گفت آن سخن گوی آزاده مرد
که آزاده را کاهلی بنده کرد.
فردوسی.
بترسید شاپور آزاده مرد
دلش گشت پردرد و رخساره زرد.
فردوسی.
بزرگان ایران همه پر ز درد
برفتند با شاه آزاده مرد.
فردوسی.
چنین رادی چنین آزاده مردی
ندانم بر چه طالع زاد مادر!
فرخی.
، ایرانی:
زشت بود بودن آزاده مرد
بندۀ طوغان و عیال ینال.
ناصرخسرو.
رجوع به آزاد و آزادمرد و آزاده شود
لغت نامه دهخدا
(دِ مُ)
باد موافق بود. (آنندراج: باد مخالف)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرکب از ’راد’، بمعنی بخشنده و کریم وشجاع و دلیر و خردمند، و ’مرد’. جوانمرد. آزادمرد. کریم الطبع. (آنندراج). رجوع به راد شود:
ولکن رادمردان جهاندار
چو گل باشند کوته زندگانی.
دقیقی.
چو نامه سوی رادمردان رسید
که آمد جهانجوی دشمن پدید.
دقیقی.
شه خسروان گفت با موبدان
بدان رادمردان و اسپهبدان.
دقیقی.
درود جهانبان بر آن رادمرد
کسی کو ز دیهیم ما یاد کرد.
فردوسی.
تو آن کن بخوبی که او با تو کرد
بپاداش کوشد دل رادمرد.
فردوسی.
ز بهردرم تا نباشی بدرد
بی آزار بهتر دل رادمرد.
فردوسی.
گنهان من بیچاره بدین عذر ببخش
رادمردان بچنین عذر ببخشند گناه.
فرخی.
رادمرد و کریم و بی خلل است
راد و یکخوی و یکدل و یکتاست.
فرخی.
این رادمرد را بکه خواهم قیاس کرد
کاندر جهان بفضل ز مادر چنو نزاد.
فرخی.
رادمردان را هنگام عصیر
شاید ار می نبود صافی و ناب.
منوچهری.
فزون ز آن ستم نیست بر رادمرد
که درد از فرومایه بایدش خورد.
اسدی.
باشگونه کرده عالم پوستین
رادمردان بندگان را گشته رام.
ناصرخسرو.
مرد را گفت رادمرد حکیم
اینت بیچاره اینت مرد سلیم.
سنائی.
رادمردی کریم پیش پسر
داد چندین هزار بدرۀ زر
گفت بابا نصیبۀ من کو
گفت قسم تو در خزانۀ هو.
سنائی.
سفلگان را و رادمردان را
کار بر یک قرار و حال نماند.
خاقانی.
خاصه کز گردش جهان ز جهان
آن جوان عمر رادمرد گذشت.
خاقانی.
رادمردان غافلان عهد را
از شراب جود مست خود کنند.
خاقانی.
صندوقۀ این رواق گردان
غرق است بخون رادمردان.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از راد مرد
تصویر راد مرد
بخشنده و کریم و شجاع و دلیر و خردمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یاد کرد
تصویر یاد کرد
یاد کردن بیاد بودن، ذکر یاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرد مرد
تصویر گرد مرد
مردی میانه قامت نه دراز و نه کوتاه میانه بالا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاد خرد
تصویر زاد خرد
آنکه سنش کم است کم سال
فرهنگ لغت هوشیار
جوانان بی موی خوبروی بی مویان و ساده رویان: بر دست ساقیان سیم ساق و شاهدان رشک خیرات حسان و خرد دلپذیر چون جان و خرد و چون بهشتیان جرد مرد مکحول همه شیرین و موزون... . توضیح ماخوذ ازحدیث (اهل الجنه (کلهم) حرد مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساده مرد
تصویر ساده مرد
سلیم پاکدل صافی ضمیر، ساده لوح ابله احمق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاد سرو
تصویر زاد سرو
سرو آزاد
فرهنگ لغت هوشیار
انسان عالی، مافوق انسان. توضیح: این ترکیب در فلسفه نیچر بانسانی که به سبب اراده قوی خود ممتاز است اطلاق شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آزادمرد
تصویر آزادمرد
آزاده، جوانمرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آزاده مرد
تصویر آزاده مرد
آزاده جوانمرد فتی، ایرانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاک مرد
تصویر پاک مرد
مرد پاک صالح مقابل ناپاکمرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زادخرد
تصویر زادخرد
((خُ))
کم سال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آزادمرد
تصویر آزادمرد
((مَ))
جوانمرد، اصیل، نجیب، ایرانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساده مرد
تصویر ساده مرد
احمق
فرهنگ واژه فارسی سره
اگر خواب ببینید که بچه اى مرده به دنیا آورده اید، به این معناست که موضوعى باعث ناراحتى شما مى شود.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
گونه ای سنگ چهارگوش که عوام برای پایین آمدن تب به گردن آویزند
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع قره طغان شهرستان بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
نهری که از رود هراز آمل منشعب می شود
فرهنگ گویش مازندرانی